جدول جو
جدول جو

معنی خوش ادا - جستجوی لغت در جدول جو

خوش ادا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال. (یادداشت مؤلف). شیرین حرکات:
غمزه اش از من بفرض گر طلبد جان بقرض
نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا.
آقا شاپوری (از آنندراج).
، خوش گوشت. مقابل بدادا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوش ادا
نیکو اطوار، خوش احوال
تصویری از خوش ادا
تصویر خوش ادا
فرهنگ لغت هوشیار
خوش ادا
شیرین رفتار، شیرین حرکات، خوش خرام، نازرفتار، ملوس
متضاد: بدادا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش لقا
تصویر خوش لقا
(دخترانه)
خوش (فارسی) + لقا (عربی) خوش صورت، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوش قدم
تصویر خوش قدم
ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است
نیک پی، خجسته پی، فرّخ پی، سپیدپا، فرّخ قدم، فرخنده پی، پی سفید، پی خجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نوا
تصویر خوش نوا
خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نما
تصویر خوش نما
ویژگی هر چیزی که به نظر خوب می آید و ظاهرش خوشایند باشد، خوش منظره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
دارای قد و قامت و اندام زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش سرا
تصویر خوش سرا
خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین برای مثال نگه داشت بر طاق بستان سرای / یکی نامور بلبل خوش سرای (سعدی۱ - ۱۵۶)
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، عالی آوازه،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش سودا
تصویر خوش سودا
پدیدآورندۀ خیالات خوش مثلاً عشق خوش سودا
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ نَ)
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز:
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا.
اسدی (گرشاسبنامه).
در کنف فقر بین سوختگان خامنوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.
خاقانی.
شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده
مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار.
خاقانی.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ)
خوش منظر. منظری. دیداری. انق. حسن المنظر. نیکومنظر. نیکونما. خوبرو. (یادداشت مؤلف). مقابل بدنما.
- خوشنما نبودن، در انظار خوب نبودن. مخالف آداب نیک و اخلاق حسنه بودن. خوشایند نبودن
لغت نامه دهخدا
(طِ زَ / زُ دَ / دِ)
خوش حساب. آنکه بدهکاری های خود رابموقع تأدیه کند. مقابل بدبده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اندازه. خوش هیکل. متناسب القامه: دریم، پرگوشت خوش اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اُ غُ)
میمون. مبارک. خوش آغال. خوش اغور. نیکوفال
لغت نامه دهخدا
(خُشْ)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنوردبا 361 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ کَدَ)
خوب شدن و نکو شدن، التیام یافتن، به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن. اهتزاز:
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
، به حال درآمدن. به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن:
چون بنادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ سَ / سُو)
خوش معامله. خوش دادو ستد. خوش حساب، خوش تخیل. خوش پندار
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ لِ)
خوش صورت. خوبروی. خوشگل. نیکودیدار:
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام.
سوزنی.
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
خاقانی.
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که بر خوان چنان خوش لقائی نیابی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
نژاده. که نژاد و اصل عالی و خوب دارد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
نکو باد. نیکو باد. خوب بادا
لغت نامه دهخدا
(خُشْ اَ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقعدر جنوب باختری کوهدشت و راه خرم آباد به کوهدشت. این ده در تپه ماهور قرار دارد با آب و هوای گرم و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه صمیره و محصول آن غلات و لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایعدستی زنان سیاه چادربافی راه مالرو است. ساکنان از طایفۀ امرائی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
رسم و آداب دان. مؤدب. خوش رفتار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
آنکه آواز مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ماده.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ قَ دَ)
مبارک پی. میمون النقیبه. فرخ پی. فرخنده پی. خجسته پی. مقابل بدقدم. (یادداشت مؤلف) ، نامی از نامهای کنیزان سیاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
با باد نیکو. با باد خوب. ریّح: یوم ریح،روزی خوش باد. (یادداشت مؤلف). عذوت الارض، خوش باد گردید. عذا البلد، خوش باد گردید شهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ قَ دَ)
دهی از دهستان علیشروان بخش بدره ایلام، واقع در 65هزارگزی خاور ایلام. کوهستانی و سردسیر با 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ دَ)
آنکه عادت نکو دارد. خوش رفتار. خوب رفتار:
نیکودل و نکونیت است و نکوسخن
خوش عادت است و طبعخوش او را و خوش زبان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
صاحب خون. خداوند خون. مالک و دارندۀ خون:
از بسی خون که خون خدایش مرد
جوی خون رفت و گوی سر می برد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زدایندۀ هوش. رجوع به هوش زدای شود
لغت نامه دهخدا
(طِ نِ)
آنکه به سهولت گدازد. (یادداشت مؤلف) :
در دست فراق زرگر تو
چون نقرۀ خوش گداز گشتم.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
آنکه دارای قامت و اعضای متناسب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش سودا
تصویر خوش سودا
خوش داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش لقا
تصویر خوش لقا
زیبا روی خوب چهره زیبا روی
فرهنگ لغت هوشیار
خوش آواز، خوش الحان، خوشخوان، خوش نغمه
متضاد: بدنوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد